افغانستان سرزمینی با ریشههای عمیق مدنیت است. بلخ و هرات قرنها پیش از غوریان و تیموریان وجود داشتند، اما در دوره این دو سلسله به اوج شکوفایی علمی و فرهنگی رسیدند. هرات تیموری به «دانشگاه بزرگ جهان اسلام» میمانست و غوریان با مدارس و معماریشان خراسان را به کانون دانایی بدل کردند. در تاریخ مدرن نیز افغانستان بارها تجربههای کوتاه اما روشن از مدرنیته داشته است؛ محمود طرزی با مطبوعات نوین، فیضمحمد کاتب با تاریخنگاری علمی و دکتر عبدالرحمان محمودی با تقویت دانشگاه کابل، هرکدام سنگ بنایی برای نوگرایی گذاشتند. پس از ۲۰۰۱ هم دکتر شریف فایض با تأسیس چندین دانشگاه تازه و پایهگذاری دانشگاه آمریکایی افغانستان، مدرنترین متدهای آموزشی را به کابل آورد.
این گذشته نشان میدهد که افغانستان و مردم آن ظرفیت تجدد و پیشرفت را در خود دارند. اما در یکونیم قرن اخیر، برخلاف همسایگانش، بارها در آستانه مدرنیته ایستاد و عقب رانده شد. ریشه ماجرا در یک جدال همیشگی است: نبرد میان مدنیت و بدویت، میان شهر و روستا، میان ملا و دانشگاهی؛ شکاف داخلی بود که همراه با سوءاستفاده و دخالت قدرتهای بیرونی و وابستگی مالی دولتها، تحولات افغانستان را به پروژههای ناپایدار بدل کرد.
اگر تاریخ را بیطرفانه مرور کنیم، درمییابیم که قبیلهگرایی در رگ و پی همه اقوام جاری بوده است؛ چیزی که همواره تنها به پشتونها نسبت داده میشود. امانالله خان، با وجود پشتونبودن، برای اصلاحات تلاش کرد، اما با شورش مشترک نیروهای سنّتی از جمله تاجیکان و بخشی از پشتونها سقوط کرد. پس از او، حبیبالله کلکانی از تبار تاجیک با تکیه بر سنّت و قبیله همه دستاوردهای امانالله را ویران کرد. بنابراین مخالفت با مدرنیته به یک قوم خاص محدود نبوده است؛ این جدال در حقیقت بازتاب همان تقابل دیرینه میان شهر و روستاست؛ تقابلی که افغانستان ۱۵۰ سال است در آن مانده است، در حالی که همسایگان راه برونرفت یافتند.
همه کشورهای اطراف افغانستان چالش مشابه داشتند، اما توانستند شکاف میان شهر و روستا را پر کنند. ترکیه پس از ۱۹۲۳ با اصلاحات آتاتورک زبان و آموزش واحد ساخت و شهرهای متوسط را با صنایع پیوند زد. ایران در دوران رضاشاه و سپس در دهه ۱۹۶۰، با تأسیس دانشگاه تهران و اصلاحات ارضی، روستا را با خدمات و سواد مجهز کرد. هند پس از استقلال در ۱۹۴۷ دموکراسی محلی را به روستا برد و با انقلاب سبز دهه ۱۹۶۰ نان و رأی را هم زمان به مردم معرفی کرد. شوروی نیز از دهه ۱۹۲۰ با کارزار محو بیسوادی و صنعتیسازی، مکاتب و بهداشت را حتی به روستاهای آسیای میانه رساند.
افغانستان اما هر بار از این قافله بازماند. اصلاحات یا تحمیلی بود، یا وابسته به خارجیها، یا بیریشه در جامعه. هر بار مدنیت در شهرها جوانه زد، در روستا با مقاومت سنّتی روبهرو شد و ریشهکن گردید. به همین دلیل، برخلاف همسایگان، افغانستان بارها در آستانه مدرنیته ایستاد اما عقب رانده شد. مشکل در نبود ظرفیت نبود، بلکه در ناتوانی دولتها برای رساندن قانون واحد، خدمات عمومی و آموزش مدرن به روستا بود؛ همان حلقهای که همسایگان با آن فرهنگ قبیله را مهار کردند.
طالبان در این میان نه یک حادثه گذرا، که تجسم همان چرخه تاریخی هستند. هر بار که دولتهای مدرن نتوانستند وحدت و نزدیکی شهر و قریه را ایجاد کنند، قبیله و سنّت قدرت گرفت. هر بار که دولتها به کمک خارجی تکیه کردند، قدرتهای بیرونی برای کنترل کشور بر شبکههای مذهبی و قبیلوی حساب باز کردند. و هر بار که قبیله در قدرت بود و روشنفکران به فکر تغییر افتادند، باز همان نسخههای وارداتی و بیریشه به افغانستان تحمیل شد و بهجای درمان، شکاف را عمیقتر کرد. طالبان همان بدویت قدیمی هستند که این بار در لباس دولت ظاهر شدهاند.
منطق قبیله امروز در قالب وزارتخانه و فرمان حکومتی ترجمه شده است. بیش از ۷۰۰ کتاب دانشگاهی، از فلسفه و حقوق بشر تا روزنامهنگاری آنلاین، ممنوع شده است. زنان از آموزش و کار کنار زده شدهاند و استادان متخصص جای خود را به ملاهای ایدئولوژیک دادهاند. دانشگاه، که باید موتور مدنیت باشد، به کارخانه بازتولید جهل تبدیل شده است؛ درست همانگونه که کلیسای قرون وسطای اروپا با فهرست کتابهای ممنوعه، قارهای را قرنها در تاریکی نگه داشت. حتی در کتاب رسمیشان، «امارت اسلامی افغانستان» آشکارا آمده است: قانون مدنی باطل است، زنان «فتنه» شمرده میشوند، آزادی بیان جرم است، علوم مدرن بیاعتبار است و تمدن غرب مساوی با فسق و فجور معرفی میشود.
در اینجا از اصطلاح عقبماندگی مصنوعی استفاده میکنم، زیرا رشد و تکامل اجتماعی یک روند طبیعی است؛ جوامع معمولاً در گذر زمان و متناسب با شرایط تاریخی و جغرافیایی خود مسیر پیشرفت را طی میکنند. همسایگان افغانستان از یک سده پیش چنین روندی را آغاز کردند، اما در خود افغانستان این روند بهطور غیرطبیعی متوقف و حتی سرکوب شد.
ریشههای این عقبماندگی مصنوعی را میتوان در سه عامل اصلی یافت:
- قبیلهگرایی داخلی که شکاف شهر و روستا را دائمی کرد؛
- مداخلات و پروژههای استعماری خارجی که همین شکاف را دستاویز نفوذ ساختند و گروههای سنتی را علیه اصلاحات شوراندند؛
- وابستگی مالی دولتها که زمینه را برای نفوذ بیرونی و تضعیف استقلال سیاسی فراهم کرد.
این سه عامل در تعامل با همدیگر عمل کردند: وابستگی مالی دروازه نفوذ خارجی را گشود، نفوذ خارجی قبیلهگرایی را تقویت کرد و قبیلهگرایی هم دولت مدنی را فروریخت. آنچه میتوانست این چرخه را مهار کند، یعنی روشنگری و پیوند پایدار روشنفکران با جامعه، در بسیاری از مقاطع تاریخی غایب بود.
خوب در اینجا باید این را از خود بپرسیم که در برابر این جهالت برآمده از دل جامعه، روشنفکران ما چه کردند؟ میر غلاممحمد غبار هشدار داده بود که روشنفکر افغان اغلب از جامعه سنّتی خود فاصله گرفته است. او نوشت: "روشنفکر افغان گاهی بهمثابه جنین نارس است؛ هم در نوشتن اندیشه، هم در تماس با مردم و هم در مسئولیتپذیری." طالبان از بطن جامعه برخاستند و روشنفکران از آن فاصله گرفتند. یکی محصول جهالت ساختاری بود و دیگری قربانی بیگانگی از مردم. همین دو؛ افغانستان را در چرخه مدنیت و بدویت سرگردان نگه داشتند.
امروز افغانستان در برابر یک انتخاب سرنوشتساز ایستاده است. طالبان همه ابزار قدرت را در اختیار دارند و نیروهای مدنی و سیاسی بیشتر در بیرون از کشور ماندهاند. خطر آن است که همان چرخه تاریخیِ بدویت، وابستگی و مداخله دوباره تکرار شود.
راه برونرفت روشن است، هرچند عمل به آن دشوار:
- منشور ملی برپایه اصولی چون آموزش همگانی، قانون واحد، آزادی زنان و مشارکت سیاسی؛
- شبکههای خدمت مدنی در داخل که با صنفهای آموزشی، مراکز درمانی و فعالیتهای ملموس مشروعیت واقعی بسازند، نه با شعار؛
- فشار خارجی هدفمند که منابع طالبان را محدود کند، بیآنکه زندگی مردم آسیب ببیند؛
- یک نظام غیرمتمرکز که قدرت سیاسی را از انحصار کابل بیرون آورد و به ولایتها سهم واقعی در تصمیمگیری بدهد.
برای آن روشنفکری که دین و سنّت جامعه افغانی را ترک کرده و با مردم بیگانه مانده است؛ برای آن سیاستمداری که از نیازهای واقعی جامعه بیخبر است و در خلاء شعار و قدرت زندگی میکند؛ و برای آن نظامی که معنای مبارزه را نه در آزادی و دفاع از مردم، که در دشمنتراشی و مردمکشی تعریف کرده است. پیش از آنکه بار دیگر به راه اشتباه برویم، بیاییم به مردم، سنّتها و سرزمین خود درست نگاه کنیم؛ نه با تعصب، نه با خشم و نه با دشمنی، بلکه با شناخت، با مسئولیت و با احترام. تنها در این صورت است که میتوانیم از چرخه یکونیم قرن عقبماندگی بیرون بیاییم و آینده نو بر محور مدنیت، استقلال، عدالت و نظام غیرمتمرکز بسازیم.
آینده افغانستان به این انتخاب بستگی دارد: یا تکرار همان چرخه تاریک، یا آغاز چرخه تازه بر محور مدنیت، استقلال و عدالت.
منبع: روزنامه هشت صبح
لینک:
https://8am.media/fa/why-does-afghanistan-always-stop-at-the-threshold-of-modernity/
نظر شما